ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

در میان زباله ها

یادم است وقتی مردم یا حتی خودم من آن اوایل از کنارش رد می شدم از او می ترسیدم و میدیدی مدتی بعد از گذشتن از آن جوان من هنوز سرگرم حرف زدن با خودم یا این که در فکر این بودم که چرا آن جوان باید این قدر به حال خود بی تفاوت باشد.

جوان فقیریی بود. اهل پایین شهر تهران بود. هر چند که من پایین شهر تهران را ندیده ام اما تجسم خوبی از آن هم ندارم چرا که تا به حال کم شده است مردم از آن به درستی حرف بزنند.

پدرش یا مریض در کنج خانه اسیر دیوارهایی با گچ خاکستری چلکین بود. و یا معتادی بی سرو پا در سنگر جوهای شهر بود و یا حتی مرده بود نمیدانم. اما هر چه که بود او از آن حرفی به میان نیاورد و من هم چیزیی نپرسیدم.

اما مادرش زنی پاک دامن ، فقیر ، ساده و بی سواد بود. که گویی در خانه پدریش تنها به او مهارت خانه داری را یاد داده بودند نه خانواده داری. هرچند گاهی اوقات از زور فشار زندگی و یا بخاطر بهانه های دختر کوچک ترش اوقاتش تلخ می شد. و کسی را جرئت نزدیک شدن با او نبود.

بله آن جوان خواهری از خود کوچک تر هم داشت و البته با وجود سن کم هردوشان اون نسبت به خواهر کوچکترش بسیار غیرتی و حساس بود. چیزیی که من در بالا شهر تهران بسیار کم آن را دیدم.

شام خیلی وقت ها یا نیمرو بود و یا پیاز سرخ شده خالی با روغن نباتی، گاهی اوقات هم سیب زمینی پخته بدون تخم مرغ و کره حیوانی یا گیاهی و اگر غذا خیلی خشک می شد مجبور بودن به آن هم روغن نباتی اضافه کنند. اما اگر کمی شانس داشتند در روز های عید مردم فرصتی برای کمک به آنان پیدا میکردند. بخصوص در عید قربان همیشه چند کیلویی گوشت نسیبشان می شد. هرچند که سال به سال با افزایش جمعیت میزان خیرات هم کم تر میشد.

آخر بعد از تحریم کشور های حامی حقوق بشر علیه نظام ، حتی پول دار ها هم دیگر زورشان به قربانی کردن و خیرات نمی رسید.

فکر کنم دوازده سیزده سالش بیشتر نبود. پوستی سفید داشت که زیر بلوزی از چرک پنهان شده بود. والبته چشمانی با رنگ قهوه ای که اطرفش را بجای سفیدی ، قرمزی که حاکی از بی خوابی یا کثیفی بود پوشانده بود.

من اهل تهران نیستم و از شهری بسیار کوچک تر از تهران تنها برای مدتی کوتاه برای کار و تفریح پیش یکی از فامیل های مادرم رفته بودم برای همین هر بار برای بیرون رفتن ، فامیلمان نوه عمه مادرم پژمان که از قضا هم سن هم بودیم را با من میفرستاد تا خدای ناکرده اتفاقی برایم پیش نیایید. آخر او چند بار بیشتر از من به تهران آمده بود. با این وجود هر بار که بیرون میرفتم از روشنایی که دور میشدیم با نگاه کردن به سایه های کنار کوچه خیابان ها ترس عجیبی پیدا میکردم.

شاید دلیلش نصیحت ها و گوش زد های بیش از حد مادرم من را این قدر ترسو کرده بود.

هر چند که عقیده دارم هرکجا که انسانی هست و نور و بنایی باید مراقب بود. تا زمین نخورد.

اولین بار که او را دیدم یک روز کاملا معمولی بود.من برای خرید بستنی میخواستم به مغازه سر کوچه بروم که متوجه او شدم که در میان زباله ها به دنبال چیزیی میگشد. با خودم فکر کردم آخر مگر در سطل زباله چه چیزیی برای فروش و خوردن می شود پیدا کرد. که او دنبالش میگردد. برای همین با چانه و دماغی بالا افتاده از کنارش رد شدم در حالی که همیشه در شبکه های مجازی ندای بشر دوستی سر داده بودم.

اما آخرین شبی که در تهران بودم برای خرید مقداری وسایل برای آشپزخانه به همان مغازه سرکوچه بیرون رفتم.

که دوباره او را دیدم. اما حالا متوجه شدم او به دنبال غذا و یا هر چیزیی که بتوان آن را فروختن نبود. چیز های از سطل زباله بیرون در آورده بود. و داشت به دنبال بقیه آن ها می گشد.

در آن لحظه مبهوت و بی حس شدم همچنین بسیار خجالت زده از خودم از وجدانم و از آن جوان

نتوانستم طاقت بیاورم جلو رفتم تا از خودش دلیل کارش را بپرسم اما جرائت نکردم جلو بروم اما نه از ترس این که به من آسیبی وارد کند. بلکه از سخنی نسنجیده ترسیدم که بخواهد دل کوچک او را برنجاند.

آه خداوندا آدمی چقدر حقیر و بی توان میگردد که حتی نمیتواند با حس کنجکاوی خود که همانند سدی شکسته شده به او فشار  می آورد. مبارزه کند.

برای همین سرم را پایین انداختم و خود را به سوپرمارکت رساندم. وقتی رسیدم پاک یادم رفته بود برای چه آمده بودم.

تا آمدم به خود بیایم آن جوان وارد مغازه شد. و چند سیب زمینی و پیاز خرید. در همین حین چند دختر جوان هم از مغازه برای خود و دوست پسرانشان که در ماشین منتظر آن ها بودند داشتند مقداری پفک و بستنی از حساب خودشان میخریدند که گویی از آمدن آن پسر به مغازه با لباس کهنه و بودار راضی نبودند که همه چیز را گذاشتن و مثل کسی که از یک معتاد فاصله میگیرد. خیلی سریع مغازه را ترک کردند.

 البته آن پسر نسبت به حرکت آن دخترها بی تفاوت بود. کارش که تمام شد از مغازه بیرون رفت. همین که او از مغازه خارج شد آن دو دختر به مغازه برگشتن و مشغول شکایت به صاحب مغازه شدند. اما من هیچ چیزیی جز آن چیز هایی که در دست آن جوان بود را نه می دیدم و نه می شنیدم.

ناگهان به خودم گفتم یا الان یا هرگز از درب مغازه به سرعت خارج شدم و به سمت او دویدم صدایش زدم

آقا پسر؟... ببخشید لطفا صبر کنید کارتون دارم.

با من هستی؟

بله با شمام

چقدر خوش صحبت و مودب بود. گویی که او همان شاهزااده گم شده قصه شاهزاده و گدا بود که هیچ وقت نتوانسته است به قصر خویش برگردد.

آن شب من برخلاف شب های قبل فرصتی برای حرف زدن نیافتم ، تنها توانستم پلک بزنم ، نفس بکشم ، نگاه کنم و بغضم را قورت دهم.

ولی وقتی ازش پرسیدم چه آرزویی داری؟

جواب داد:هیچی ، من آرزویی ندارم.

با شنیدن این جواب بغضم ناگهان ترکید. و اشک در چشمانم حلقه زد.

برای من بسیار زیبا بود دیدن انسانی که می کوشد برای هر آنچه که من نمی کوشم و باز آرزویش را دارم در حالی که او آرزو و هدفی نداشت.

و البته بسیار ناراحت کننده بود دیدن آن پسر و داستان زندگی اش

من که آن شب تازه فهمیدم هیچ وقت نمی شود ارزش انسان ها را نباید در پروفایل ها و پست های که در شبکه های مجازی می بینیم حدس زد گاهی اوقات در دل تاریکی کوچه ها هم میتوان هنوز دل های از جنس نور خدا پیدا کرد.

بله آن جوان آن شب بر خلاف روز ها در میان زباله ها به دنبال ورقه ای برای خواندن و نوشتن بود. کتاب هایی که ما هرسال دور می اندازیم بدون آن که آن را بخوانیم.

براستی که انسان هرچه گرسنه تر باشد بهتر فکر میکند.

اما وقتی ازش پرسیدم: چرا تو روز روشن این کا رو نمیکنی؟

جواب داد: چون من هم یک انسانم و هیچ دلم نمیخواد بازیچه دست نویسنده ها و کارگردان ها باشم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز